عزیزم
آهههههه عزیزم
وقت تمام است
می خواهم تو را خاک کنم
میخواهم از این بَل بَشوی ذهن تو
که بوی کف تاید دستی میدهد
ماهی بگیرم
آههه عزیزم
شام آماده است
ماهی سوخاری
با پودر حماقت تو
عزیزم
می خواهم خود را دفن کنم
که غرق از خجالت ِ شکم پرستیهای کودکی
حال
مردی تنومند شده ام
که روی وزنه دو مثقال ذهن هم ندارد
عزیزم
می خواهم یک را روی دو
داخل
قبری با دو طبقه دفن کنم
شاید این نحسیهای سیزدههای من
زود تمام شود
عزیزم
آه
عزیزکم !
کمی انطرف تر بخواب
دهانت بوی
قبر دسته جمعی میدهد
Bob dylan – Man in the long black coat دانلود
…………………………………………………………………………
پ ن یکم )
متعلقات ،گل های پر پر شده،گلاب و شیرینی های جمع شده در سر مزار این پست
دو دستی تقدیم به دوست بی نظیر» همایون بیگلری » در وبلاگ ش مثل عشق
آنقدر معرفت دارد که شیرینی ها رو خودش تنهائی نخورد !
پ ن دوم )
امشب بعد از مدتها به خستگی های یک ماه گذشته خود خندیم و چه لذتی
دارد از ته دل خندیدن ولی آرام ، حتی کسی نداند که تو داری میخندی
و اصلا چرا ؟ درد داری یا خوشحالی ؟ حال دستت چطوره است ؟
خوشحالی که این ماه شرمنده بانک نشدی و یا شرمنده باسن میت
اووه معذرت می خواهم یخچال خانه ؟
دلم آنقدر شرمندگی می خواهد که تصور نمیکنی .
آه عزیزم
دلم میخواهد فردا شب هم بخندم .
67 دیدگاه
Comments feed for this article
28 ژانویه 2009 در 12:51 ق.ظ.
حسن
خنده رو باید توام با فریاد بفرستی بیرون از اون حنجره. این جوری مزش بیشتره. آخ لحظه هایی رو که به راحتی هر چه تمام تر از ته دل میخندم، خیلی دوست دارم. سعی هم میکنم که صداشو به گوش بقالی سر کوچمون هم برسونم.
28 ژانویه 2009 در 12:56 ق.ظ.
حسن
این آهنگ رو هم شنیدم. یاد نامجو افتادم. نه؟!تصمیمتو واسه اون «دوئل شات» هر چی زود تر بگیر.
28 ژانویه 2009 در 1:09 ق.ظ.
مجله کوچک / کارنامه برده گی
خستگی خانگی ماست رفیقهمراه همیشگی که نبودنش عجیب می کند زندگی ما را بخند به بوی گه دنیا که در تمام لحظه هایمان جاری ست به خستگی خودت به خستگی همیشگی من به بوی لعنتی ی دنیا بخند خستگی لذت این دنیاست تنها لذتی که واقعی ستحقیقی ست درک می شود و حسراستی من هنوز نفهمیدم چطور تو پست می زاری که این صفحه ی بلاگفای من ( قسمت وبلاگ دوستان ) نشون نمی ده .نپیچونمون رفیقتو دیگه نپیچونمون رفیق
28 ژانویه 2009 در 1:17 ق.ظ.
زن بیقرار
قبر ؟
28 ژانویه 2009 در 1:25 ق.ظ.
زهرا
عزیزکم… این کلمه دارد کم کم برایم مضحک میشود… متنهای تو همیشه به این اندیشه ی من دامن میزنند… ماهی بگیر، شاید امشب به آبی بودن ِ ذهنم کمی، فقط کمی، ایمان بیاورم!
28 ژانویه 2009 در 1:27 ق.ظ.
زهرا
امشب رو اگر کپی هم کنی، فردا به دردت نمیخورد! paste ِ دنیا خیلی وقت است که کار نمیکند!آخه اصل ِ امشب هم به درد ِ فردا نمیخورد!
28 ژانویه 2009 در 1:28 ق.ظ.
زهرا
«هیچ کس» هم کسیست برای خودش!
28 ژانویه 2009 در 1:33 ق.ظ.
حسن
هنوز دارم به جوابی که به کامنت دومم دادی میخندم. ای ول ای ول. همچین جدی جواب دادیا. یه لحظه خودمو تو یکی از بیابونای تکزاس فرض کردم و انگشتایی که رژه میرن و دستی که چند سانتی متر بیشتر با هفت تیر فاصله نداره. یکی از آهنگای موریکونه رو هم تصور کن، از زاویه دید یکی از شات های روزی روزگاری در غرب.
28 ژانویه 2009 در 1:40 ق.ظ.
حسن
بعد هم چنین دوئلی حالش به اینه که دوتایی قرار بذاریم یه جای دور و خالی از آدم. ساکت و متروک. شاهدمون هم فقط خدا باشه.
28 ژانویه 2009 در 2:06 ق.ظ.
دیبا سحرانگیز
کسی که بفهمد مغزش بیشتر از دو مثقال وزن ندارد / بیش از دو مثقال می فهمد.قبر خوب است وقتی فقط برای تو تنها باشد لا اقل یک جا تنها باش و خود را از اعداد برهان.نمی تونم با شعرهات ارتباط حسی برقرار کنم اما خواندنشان را دوست دارم چون از ذهنی متفاوت بر می خیزند.گرمای شهرت خوش می گذرد در برابر حتی فکر شهر سرد ما؟!در پناه آنکه همیشه هست.دیبا
28 ژانویه 2009 در 8:51 ق.ظ.
کوچه نادری
آنچه برای مدفون شدن آماده است، هر چه زودتر دفن شود، تولد بعدی شیرین تر است.
28 ژانویه 2009 در 8:52 ق.ظ.
سیرن
هی هادی اسمو عالی انتخاب کردی…..و عکسم همینطور….معرکه اس..آهنگو دانلودیدم هنو گوش نکردم….از اینکه خندیدی…آرومی…خیلی خوشحالم..خیلی…خواستین دوئل کنین با حسن منم میخوام بیام شاهد باشم
28 ژانویه 2009 در 9:38 ق.ظ.
ذهن بیمار
اگر این شعر بهنقاشی مبدل شودچه شودباب عاشقش خواهد شد!من هم……………….باب دیلن را هم چنان دوست داریم.
28 ژانویه 2009 در 10:07 ق.ظ.
حمیده
اینقدر دوست دارم بخندم و هیچکش ندونه چرا ! بعد همه چپ چپ بهم نگاه کنن و فر کنن خل شدم! چقدر بی دغدغه خندیدن کیف می ده!پست هاتون همیشه یه کم عجیبه..
28 ژانویه 2009 در 11:12 ق.ظ.
راه
28 ژانویه 2009 در 1:06 ب.ظ.
ستاره (سالهای بلند من بی تو)
چقدر این روزها با ادوات مرگ عشق بازی میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
28 ژانویه 2009 در 1:36 ب.ظ.
آکار سو
آههههه عزیزیم!قشنگ بود و توش یه حس غریب و غمگینپ.ن: دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشتعاقبت یکسان نماند حال دورانغم مخورپ.ن: عزیزم!پ.ن: عزیزم!پ.ن: عزیزم!پ.ن: عزیزم!…پ.ن: …
28 ژانویه 2009 در 1:39 ب.ظ.
آکار سو
28 ژانویه 2009 در 4:19 ب.ظ.
شاباجی خانوم
شعرهاتو میخونم. به خودم فحش میدم. اینم آدرس جدیدمه. ولی موسیقی اتو هم دوست دارم/
28 ژانویه 2009 در 6:28 ب.ظ.
آبدیس
سلام.مردی تنومند شده ام که روی وزنه دو مثقال ذهن هم ندارد=دوست داشتم.پ.ن دوم جالب بود.در مورد عکس:نخ و طنابی که دور این دو نفر پیچیدن چه ضرورتی داره؟اصلا لازمه!من نمی دونستم دستتون واقعاً درد مکینه!؟مدتی بود عکسای وبلاگتون رنگ و بوی دیگه ای داشتن بادیدن این عکس به یاد آوردم پست های قبلیتون چه طور بودن.
28 ژانویه 2009 در 10:46 ب.ظ.
الهام
بیچارم کردتمام کلماتشکه روی وزنه دو مثقال هم وزن ندارد!که روی وزنه دو مثقال هم وزن ندارم!شاید این نحسی های سیزده های من زود تمام شود!!بوی قبر دسته جمعی می آیدباور کن…یک چیزی را درگوشی بگم؟
28 ژانویه 2009 در 11:09 ب.ظ.
دیبا سحرانگیز
هرگز برای آنچه در مغزت می گذرد عذرخواهی نکن.وقتی می نویسی مطمئن باش که عذرخواهی نخواهی کرد.در پناه آنکه همیشه هست.دیبا
28 ژانویه 2009 در 11:31 ب.ظ.
همایون بیگلری
هادی جان سلام . کاش یک گیره میزی داشتم سرم را لایش له می کردم از ذوق خوشی . تو یکی از بهترین دوست های مجازی و غیر مجازی هستی که من تا به حال داشتم . رسما و کتبا از شما متشکرم و دست دوستی با شما را صمیمانه می فشارم . بیا با هم شراب بخوریم . . . این روزها فشار قبر بالاست… . قربان هادی . همایون بیگلری / کمی از اول بهمن گذشته 87
28 ژانویه 2009 در 11:53 ب.ظ.
سیاوش
صدایت را ضبط می کنمتا همیشه زبانت گوشم را قلقلک بدهدگوشه ای کز می کنمو نام ترا از یاد نخواهم بردحالا می توانی با خیال راحت بروی …زیبا بودقار قار
29 ژانویه 2009 در 12:25 ق.ظ.
سورنا
آعزیزم اگر ما را با هم در یک گور دفن کنندباور خواهم کرد که آن دنیایی هم هست!
29 ژانویه 2009 در 4:22 ق.ظ.
زشت بانو
چه قشنگ هست وقتی که میخندی و همه به خنده ی تو میخندند اما تو به حماقت آنها چه فیلسوف شدم من
29 ژانویه 2009 در 11:32 ق.ظ.
The Innovative Muse
وا شریعتا! چه نوشته ها و چه عکس اسلام بر باد دهی!!!
29 ژانویه 2009 در 11:57 ق.ظ.
زیبا
سلام مهربان بازم که یه گل کذاشتی و …….الفرار؟از بابت تاخیر شرمنده بیکار نمیشم کهنمیشه یه خورده از دنیای فعلی ات بیای بیرون یه هوایی بخوری اکسیژن کم نیاوردی؟
29 ژانویه 2009 در 12:18 ب.ظ.
بوی خوش زن
سلام هادی جانهمون موقع که ادرس دادی واسشون کامنت خصوصی گذاشتم ولی هنوز جواب ندادند..بی خیال ،خودت خوبی؟میبینم که امروز من پیچیدم به پروپای مصطفی مستور و بازم میبینم که توی لینکات هستند!!گرچه هم ولایتی خودمه و خیلی هم دلم می خواد ببینمش مرسی برای محبت و پیگیری ات
29 ژانویه 2009 در 1:59 ب.ظ.
پریما
منم خوشحالم که این ماه نکبت بار تموم شد البته هنوز عواقبش رو حس می کنم.تنفری که ظاهرا در عشق جمع شده….زیبا بود
29 ژانویه 2009 در 2:39 ب.ظ.
قلم فرانسه
خنده بر هر درد بی درمان. . . چیز است. . . کلن خوب است حتا درون گور دسته جمعی. . .فکر کنم البته!
29 ژانویه 2009 در 2:52 ب.ظ.
دیبا سحرانگیز
آسمانم آبی شده.همیشه بی عنوان به روزم.این بار نیز.در پناه آنکه همیشه هست.دیبا
29 ژانویه 2009 در 2:52 ب.ظ.
شاباجی خانوم
اولا اگه من مرد بودم که اسمم شاباجی خانوم نمیشد. افتخار هم میکنم که مرد نشدم. دیما: این شادی اگه آخر همه هم باشه همونجا بالاست. دیگه نبینم از این حرفا ها. بدجوری عصبانی میشم/ کامنت پیرزن اخمو_حالا برین توی کوچه مثل بچه های خوب توپ بازی کنین. لباساتونم کثیف نکنین
29 ژانویه 2009 در 3:53 ب.ظ.
آلپرازولام1
قرصام تمام شد اما یادم نبوداز بیرون اومدم بعد از کلی پیاده روی رفتم سراغ کشو جعبه قرصا نبود!حتی یک دونه قرص!دوستی داستان عجیبی عصر تعریف کرد…ذهنم مشغول بود هی تصاویر اون روز می اومد جلومقرار شد شب یکی دیگه از اون داستانا واقعی رو تعریف کنه که شاید من بدون آلپرازولام بخوابم!داستان رو گفت اما نیمه تمام!نتونست!ساعت 2 بود و از اون روز تا دیروز نخوایبدم .عصر بیمارستان با یک سرم و آرام بخشتا الان خواب بودم هرچند 6 بار از خواب پریدماومدم آیات زمینی…اما هادی که تو دو مثقال ذهن نداشتی الان این وبلاگ وجود نداشتاتاقمم مرتب کردمحالم بهترهبیاد اون شب و آهنگاش!!!
29 ژانویه 2009 در 6:34 ب.ظ.
علی تجدد
با مونیکا چه کردی ؟ 🙂
29 ژانویه 2009 در 6:34 ب.ظ.
بیژن
سلامخیلی قشنگ بودتخیل های بی بدیل …همراه با کنایه های جدیدروی وزنه دو مثقال ذهن هم ندارد …بل بشوی ذهن که بوی کف تاید دستی می دهدتعابیر بسیار قشنگی هستن که خواننده رو به فکر وادار می کنهبرای آهنگ بسیار قشنگ باب دیلن هم ممنون این آهنگو نشنیده بودم …موفق باشی
29 ژانویه 2009 در 9:24 ب.ظ.
شادی تبعیدی
تازه وقت کردم همه آهنگات یه طرف سلین یه طرف .. . بقیه شم خب حالا هر طرف راستش اومدم دیدم شایاجی هم اینجا بوده دیگه ما غلاف میکنیم خب فقط میگم تو کوجه اومدی مواظب باش لباسات خاکی نشه (آیکون شادی حرف شاباجی گوش کن ) اب جوق کثیفه ها . . اصلن بریم کافه یه اب خنک بدم بخوری با یخ . .
29 ژانویه 2009 در 11:48 ب.ظ.
دیبا سحرانگیز
کسی به نام سلام مرا به قعر رساند قبل از آنکه آن را ببینم»قعر را می گویم»حالا کتاب تنها چیزی است که شاید . . البته هنوز در ابتدایی ترین مراحل به سر می برد.راستی ترس تجربه خوبی است برای زندگی شاید بهترین فلسفه باشد «ترس را نمی گویم.پست بالا را گفتم در وبلاگ خودم».ممنونم از حضورت .
30 ژانویه 2009 در 1:47 ق.ظ.
كژال
من دچار این احساس احمقانه شدم که اینا دیالوگن! (!)
30 ژانویه 2009 در 11:42 ق.ظ.
مینا(قاب من)
بوی خوش زندگی می آید انگار. عزیزم آهعزیزکم !کمی انطرف تر بخوابدهانت بویقبر دسته جمعی میدهد عالی بود.
30 ژانویه 2009 در 3:27 ب.ظ.
كژال
آره. گفتگوی بین دو تا آدم !
30 ژانویه 2009 در 3:29 ب.ظ.
babak
salam 2ta poste akhareto nekhoonde boodam jaleb boodan az celin dion khosham nemiad bob dylano gahy oghat doost darammokhlesamup kardy begoo
30 ژانویه 2009 در 6:39 ب.ظ.
مینا/به آهستگی
این مونیکا بلوچی استو دهانش بوی قبر دسته جمعی نمی دهدمخصوصا وقتی باب دیلان هم بخواند و شعر تو.
30 ژانویه 2009 در 7:05 ب.ظ.
آلپرازولام1
تف کردم به همه چی و اونا میگن دم دمی شدممن از اون ترسیدم بعد خودم خفش کردمجانشین نمیخواست…شاه که وجود داشت اما من کورم و گاهی احمقنتایج بهتر بود..هنوز از مار سمی میترسمتو هم شاید از مار سمی بترسییکم اینجا بودن و نوشته های تو رو خودن بهترههی میخونم هی میخندممیگن دیونه ستبزار بگمراستی هادی یعنی هدایت کنندهخواننده هاتو به چی هدایت میکتی!امشب پروازه فردا آغازهسر در نیاری بهتره میفهمیم میگن یارو دیونه ستحق داشتن دهن بعضی ها رو میدوختنآخه حقایق تلخهشاید یه روز با هم قهوه تلخ بخوریم بخندیم از عرق سگی که بهترهبنویس من حال میکنمراستی دعام کنبحران داره شروع میشه
30 ژانویه 2009 در 9:57 ب.ظ.
هیاهوی چشمه
سلام … خنده هاتون همیشگی … شعر رو دوست داشتم … راستی ! چه فوق العاده سازدهنی می زنه این نابغه !
30 ژانویه 2009 در 10:25 ب.ظ.
مصطفا فخرایی
سلام دوست عزیزممنون از حضورتانکار ارزنده تان را خواندم.شاد و سربلند!
31 ژانویه 2009 در 12:32 ق.ظ.
امین آزادی طلب
لذت می برم از کارهاتونوقتي نيستي…فرصت هاي طلايي…
31 ژانویه 2009 در 2:02 ق.ظ.
بردیا
درود هادی عزیزبه سان همیشهاز شبگردی بر می گردمببین ساعت چند است!
31 ژانویه 2009 در 2:06 ق.ظ.
بردیا
آههههچقدر در بَل بشوی آکواریوم آب شورگِل بریزم؟دریغ از یک لجن خوار شکم پرست
31 ژانویه 2009 در 2:10 ق.ظ.
بردیا
ولی افسوسهیچگاهسیزدهبرایم نحس نبود!مهربانتمام کژ روی های قلمم که مدتها است گریس نخورنده استتقدیم به شرمندگی های دل روانت
31 ژانویه 2009 در 2:25 ق.ظ.
بیژن
سلاماز حضورتخوشحال و غافلگیر شدمهر چند مدت ها استکه دوستیم ولی فکر نکنمقبل از این وبلاگم رو دیده بودیآرزو دارم که می تونستم بعضی آهنگا روضبط کنم چون ممکنه که دیگه پخش نشه …مثلا یادمه چند وقت پیش آهنگی از تام ویتس گذاشت …که دوست داشتم به دوستام نشونش بدم و یا خودم بارها و بارها ببینمشبازم ممنون
31 ژانویه 2009 در 2:36 ق.ظ.
بیژن
2 تایی شد؟می خوای یکیشو پاک کنکاش لحن نوشتاریم شبیه تو بودخیلی تاثیر گذار و اندیشمندانه استاندیشمندانه ؟
31 ژانویه 2009 در 8:26 ق.ظ.
شهاب کریمی (ترانه کده)
سلامامروز هم که با تو در این جاده هم مسیر شدخوشحالم….شعرت رو خوندم معلومه ذهن پویایی داری و دست نوشتنی لورکا ورا …..دو سه بار شعرت رو خوندم که آدمو کشش میده به خوندن واین جاذبه یک نوع همدلی ایجاد میکنه اما ارتباط طولی شعرت رو اگه رونتر کنی زیبا تر میشه… مردی تنومند شده ام که روی وزنه دو مثقال ذهن هم ندارد…….خیلی زیباست.به امید روزای بهتر
31 ژانویه 2009 در 9:53 ق.ظ.
بــــــــــا نـــو
کلا خندیدن خوب است حتی اگر باعث خنده ی دیگران شود…
31 ژانویه 2009 در 12:36 ب.ظ.
شهاب
هادی جان دیگه سری به ما نمیزنی ما دلمون برای نظر هات تنگ میشه ها
31 ژانویه 2009 در 1:43 ب.ظ.
ساهاک
نمیشود کاریش کرد … همیشه همان طور مینویسی که فقط و فقط خودت بتوانی بنویسیش … و من خوشم می آید از دنیایت .. از دنیای به قول خودت رنگی … و خوشم می آید از هدفون هایی که همیشه خدا گوشت را صاحب شده اند همی …خیلی وقت بود نخونده بودمت ها …. و خیلی های دیگر .. اما جای نخواندن تو یکی عمیق تر از همه …میدونی رفیق .. من فکر میکنم بعضی از حرفها رو که اینور و اونورش بکنی میشه درست مصداق یه حرفه دیگه … واسه همین احساس میکنم نوشته هام رو اگه یه جورده خم و راس کنن میشه عین چیزی که تو میخوای بگی ….راستی این خانمه چقد چونه اش به مونیکا بلوچی زیبا روی میخورد همی …
31 ژانویه 2009 در 1:45 ب.ظ.
ساهاک
اهان .. یادمان رفت که بگوییم .. قبلا ها می امدید و گر شده همان گل معروف تان را نیز نثارمان میکردید .. اما حالا چه شده که حتی همان گل هم نمیدهید دیگر خدا داند …آن گل سرخی که دادی …..شاد باشی مرد بزرگ …
31 ژانویه 2009 در 6:28 ب.ظ.
همیشه ایران
هنر جدید خاورمیانه – گالری ساچی لندن / ۳۰ ژانويه تا ۶ مه ۲۰۰۹
1 فوریه 2009 در 2:08 ق.ظ.
زهرا
اومدم که مثلا آپ کرده باشی… بعد… دیدم خبری نیست! همین!
1 فوریه 2009 در 7:56 ق.ظ.
ستاره (سالهای بلند من بی تو)
1 فوریه 2009 در 10:56 ق.ظ.
مینا ارشدی
سلام با یه ترانه و غزل به روزم و منتظر حضور گرم و پز مهرتان…آههههه یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟پیروز باشید
1 فوریه 2009 در 11:35 ق.ظ.
سیزیف
آدم زبانش می گیرد .. قفل می شود!چه بگویم؟!
1 فوریه 2009 در 2:01 ب.ظ.
حمیده
گفتم شاید آپ کردین و بلاگفا خبرشو نداده! دیدم نه! انگار می خواین به حرفی که زدین واقا عمل کنین. «از این به بعد فاصله ی پست ها بیشتر می شود!»
1 فوریه 2009 در 9:23 ب.ظ.
محسن
سلام هادی جانآقا من چیکار کنم که یک عالمه با تو و نوشته هات حال میکنم؟این کامنتی که برا من گذاشتی که دیگه آخرش بود
2 فوریه 2009 در 12:55 ق.ظ.
روان پریش
متن نویی بود .
2 فوریه 2009 در 2:02 ق.ظ.
وزغ
عزیزکت رو دفن کن قال قضیه رو بکن .
3 فوریه 2009 در 2:52 ق.ظ.
سمانه میر
سلام.ممنون که اومدی و اینا…….امروز تولد خواهرمه.بی نهایت دوستش دارم.به فال نیک گرفتمش و نوشتنم گرفت.چه عوض شده اینجا..اما خوبهقبلی هم خوب بود….نوشته هم خوبه!مرسی.