و دوباره روزهای آخر اسفند
منتهی به هفتم بهار
که دیگر معلوم است ، اتفاقی می افتد !
قرار است ،مثل هر سال
هفت روز بیشتر شکوفه ندهی و من
سیصد و پنجاه و هشت روز
نباشم //./
…./
موزیک :
خوب ، بد ، همه چیز در دستان توست !
و دوباره روزهای آخر اسفند
منتهی به هفتم بهار
که دیگر معلوم است ، اتفاقی می افتد !
قرار است ،مثل هر سال
هفت روز بیشتر شکوفه ندهی و من
سیصد و پنجاه و هشت روز
نباشم //./
…./
موزیک :
نیمه شب نزدیک است
از همان جای همیشگیِ هر شب
دست من از کتف جدا می شود و به سمت خانه ی تو
مسیری تکراری را طی میکند
از لای پنجره وارد اتاق تو می شود
تو را در خواب نوازش میکند
برای موهایت گریه میکند
کاغذ روی میزت را خط خطی میکند
و
باز می گردد
دلمان یاد بوسه های اتفاقی ست
یاد نگاه/های تکرار ناشدنی
دستانی را که می لرزد را ،
چطور می شود گرم کرد ؟
سرت بوی لالائی می داد
وقتی
تماما ، مرده بودی
خشک درخت های توی حیاط
شکوفه فریاد می زدند