You are currently browsing the monthly archive for ژوئیه 2009.
یار دبستانی سلام . خوبی برادر ؟ حال سبیلهای پشت لبت چطور است . به گمانم ریشهایت تا حالا در آمده باشد . نمی دانم صبح ها بعد از نماز می روی مسجد یا قبل از نماز . ولی اگر میروی سلام ما را به آقا برسان .
یار دبستانی حال پدرت چطور است . هنوز هم نان حلال سر سفره میآورد یا … . شنیدهام پدرت به تازگی رئیس شده ، گویا سنبه اش پر بوده است . از سمبه پدر ما اگر بپرسی ، هی یک نان و سیب زمینی هست دور هم می خوریم .
نان ؟ معذرت می خواهم اشتباه لپی شد . یه سیب زمینی هست دور هم می خوریم .
یار دبستانی کجائی ؟ خبر داری چوب اَلِف سالهاست پشتمان سنگینی می کند . حتی چند ماهی هم هست از چوب علف پر می شود . بله همان پشتمان را عرض می کنم .
حال پشت شما چطور است ؟ به گمانم دست نخورده باشد . حقیقت این است هر چه سعی می کنم حال پشت آکبند شما را درک نمی کنم . یار دبستانی باور بفرمائید آنقدر دل تنگ شما هستم که چند ماهی است هر شب خواب میبینم شما بالای سر من ایستاده اید و می گوئید { زود باش برو توی ماشین } .
یار جان دبستانی بیا به خاطر آن روزها که شده ،بله همان روزها که فرق دماغ را با هویج تشخیص نمیدادی قراری بگذاریم و تا گردن تو از این که هست کلفت تر نشده با هم برویم کافی شاپ .نترس من هم مثل تو چائی می خورم .
یار جان جان دبستانی نمیدانم چند روز پیش بود که خیابانها کمی شلوغ شده بود ،شاید تو بهتر می دانی برای چه، ولی چند چهره آشنا در جمع دیدم به خیالم شما بودی باور کن از روی دل تنگی است . ولی شما یه چیز ک/ل/ف/ت دستتان بود درست اسمش را نمی دانم ولی ظاهرش برای این روزها خیلی خیلی آشناست .
دبستانی یار جان مراقب خودت باش اگر سالمی و سلامت , سلامی حاوی یک بسته از سخنان گهر بار دوستان همدورهای را خدمتتان می فرستم درب منزل . دبستان جان خداحافظ .
……………………..
پ ن یکم )
این پست تقدیم به صـــراحی
هنوز که هنوز است بیشتر از خیلی ها نهضت را ادامه می دهد و
من هنوز آویزان نهضت سوادآموزی هستم .
قــــِ
قَد
قاف
قدِ تمام بلندیهای
بدنها را
را که ترسیم کنی
به خدا
تو
انگار
قَدِ ، قَدِ ، قَدِ من نیستی !
عزیزکم !
نکند سایه آن غریبهی دیروز
در آن بن بست
روی تن من ماندی ؟
Bryan Adams – Ever Loved a Woman دانلود
Desree – kissing you دانلود
………………………………………..
پ ن یکم )
تقدیم به << عزیزی >> که در سفر دارم .
پ ن دوم )
به قول تعدادی از دوستان نوشتن سفرنامه به چه کار می آید
می گذارم بماند تا بعد .
بدون شرح !
………………..
پ ن یکم )
این پست تنها جهت اطلاع رسانی از وضعیت اینجانب
حک شده و هیچ ارزش مادی و معنوی دیگری نداشته و نخواهد داشت .
درون آکولاد { ارزش مادی را گفتم کلا دور هم باشیم }
بعید می دانم با این اوضاع احوال حتی بتوانم یک خط بکشم
چه برسد به نقطه سر خط .
………………………………
پ ن دوم )
اگر اینجا هم صحبتی از خواندن کامنتهای خصوصی وبلاگها و ورود بدون اجازه
به این محیط نیز هست در یک کلام :
<< برادرا هر جا هستید خسته نباشید >>
<< برادرا اون قسمت از کامنت های من رو نخونید برای اعصاب
خوب نیست >>
<< برادرا کلا واقعا توی این مدت از بیخ خسته نباشید >>
نقل از :اعتماد ملی
………………………………
پ ن سوم )
امشب در راه ( اتوبان کاشان –اصفهان )مقادیری از خاشاک جدید رو
را کلا نوش جان کردیم . به دوستان و اقوام کاشانی قدم نو رسیده رو تبریک .
………………………………
پ ن چهارم )
نظر خواهی !
نظر شما در مورد نوشتن سفرنامه 15 روزه به پایتخت چیست ؟
1) بنویسم ؟
2) ننویسم ؟
3) اصلا به ما چه ربطی دارد ؟
4) هر سه گزینه
جوابهای خود را به یک شماره دلبخواهی اس ام اس زده و سکه طلا جایزه بگیرید .
………………………………
پ ن پنجم )
تا اطلاع بعدی از وضعیت روحی و جسمی اینجانب ، فقط می خوانم .
اوضاع بدتر از آن است که بتوانم برای کسی کاری انجام دهم و چیزی را جبران کنم .
مخاطب خاص
سیگار دوم را که خاموش کردم هنوز در فکر خدای تکه تکه شده در شهر و پایتخت بودم و دنبال مرهمی برای چسباندن آن می گشتم.
ساعت 9.55 دقیقه شب ، نه سیگاری بود و نه خدائی . هیچ .
ناگهان صدائی به پشت پنجره کوبید و گویا آهنگ نعرهای از همسایه به دیش ماهواره ای در همان همسایگی بود که انعکاس اش تمامی لولای پنجره را خورد کرد.
به خیال خودم صدای فاخته ی ماده ی هر شب و صبح پشت پنجره اتاقم است ولی انگار اتاق ، اتاق من نبود و شهر هم شهر من . صدائی گفت : مرگ بر {…} و صدائی دیگر {…} . خوب که فکرکردم معانی تمامی نقطه چین هائی درون کروشه را در روزنامه های جلوی روی خودم پیدا کردم .صدای دیگری به پنجره خورد .
{ ا ل ل ه اک بر }
نامفهوم و مقطع بود .چند سطر دیگر از اعتماد را خواندم . سیگار نبود ولی به نبودن خدا شک کردم . صدای دیگری گفت : ی ا حسی ن و {… } حسین .تمامی نقطه چینها باز مرور شد و معانی برایم شکل میگرفت . انگار وجود خدا در این برجهای بلند محرز میشد . طنین دیگری به پنجره خورد که روزنامه را رها و تمامی پنجره را تا انتها باز کردم . ای بابا چه خبر است در این مزرعه ؟
صدائی به سر و صورتم کوبید، نه انگار صداهائی بود که داشت زمین و زمان را به هم پیوند می داد . صداها می گفتند { الله اکبر } .همان معنی{ الله اکبر} خودمانی را می داد ،پر رنگ بود ولی بوی سوختگی قلب ها را از تاوهای تداعی می کرد . صداها میگفتند { مرگ مرگ مرگ } . به خودم که آمدم اشکم سرایز شده بود و گویا مرهمی برای چسباندن خدا در پایتخت اختراع شده بود .
…..
……….
ساعت 10:14 شب ، انعکاس شعارها بلندتر شد و دیش های مزرعه همه سر به هوا شدند .
…………….
پ ن یکم )
حقیقت این است که پس از اتفاقاتی که در این چند روز در
پایتخت خودمانی برای من افتاد ، نمیدانم برای ورود به وبلاگ باید
سلام کنم یا به گفتن یه شب به خیر بسنده .
چند نفر از دوستان اینجا و یکی دو نفر از دوستان بیرون و تنی چند
از نیمه دوستان و یک لشکر فامیل تقریبا می دانند که چه اتفاقاتی
افتاده است : به قول دوستی { دادش این که شد سفرنامه }
ولی تصمیمی برای نوشتن آن ندارم و کماکان در پایتخت به دلایل شرایط
کاری گیر کرده ام، ولی خودمانیم چند روز تاریخی بر من گذشت و حساب
دوست و دشمن دستمان آمد درون آکولاد { فجیع }.
پ ن دوم )
بدون حرف اضافه باید بگویم که این پست تحت تاثیر صداهائی است که در این
شهر و شهرک هر شب در گوش من است و ربط چندانی به سیاست نداشته
و نخواهد داشت مگر اینکه دیش های سر به هوا بتوانند از خود در قبال تهمت هائی
ناروا ، دفاع کنند .
پ ن سوم )
یک فقره عذر خواهی خیلی گنده به دوستان بدهکارم که به آنها سر نزدم
به گمانم تا 10 روز دیگر اوضاع به همین منوال پیش برود .
پ ن چهارم ) تکه ای سفرنامه
این قسمت از سفرنامه نا نوشته را باید بنویسم که کمی خنک شوم .
ای بر قبر پدر و مادر کسی که مجری احکام قانون ت/خ/م/ی اینجا را
به عنوان یک پست نان و آب دار و البته شریف انتخاب کرد :
یک لنگه شاش دو آتیشه
بعید می دانم قسمت نارنجی ف/ی/ل/ت/ر شود .
همهاش از اعتماد شروع شد .